بگذار ننویسم!
سلام خورشید من!
چگونه ای روشنایی دلم؟؟
گفتی بنویسم و من آمده ام برای وفای به عهد !
جالب نیست؟؟ دنیایی از من حرف شنوی دارند جزتو و من غیر از تو از هیچ کس حرف نمی شنوم!
گفتی برایم نمی نویسی و من هر بار این صفحه را باز می کنم به این امید که ــــــــــــــــــــــــــــــــ
چکار کنم؟؟ دلت نمی خواهد خب نمی خواهد دیگرــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در خانه ات جای تو خالی است! آری خانه تو! مهربانم خانه ای که جز تو هیچ دلخوشی ندارد خانه توست دیگر!
نیستی و من به این فکرم که خوش خیالی است ماهی نشسته دیدار خورشید طلب می کند!
تنها انعکاس نگاه تو را در آینه دلم می جویم مثل حوض خانه ای که خورشید و ماه انعکاس شیرین در آن دارند
تنها زلال آب می تواند این پیوند را به خجستگی بپذیرد و الا هر دو محکومند به جدایی !
از فردا و فرداها وحشت دارم! روزهای سختی در پیش است ! حتی نمی خواهم به آن فکر کنم!
داری عادتم می دهی که بهانه نگیرم!
می ترسم یکروز بیایی ببینی خاکستری از این سوز برجای مانده ام!
می ترسم یک روز بیایی ببینی در قاب خاطرات جز یک آه چیزی نمانده است!
نمی دانم بگذار ننویسم! می ترسم این تلخ نوشته ها آرامشت را به هم بزند!
اصلا کاش نمی دیدی کاش نمی خواندی آن وقت راحت تر می نوشتم راحت تر حرف می زدم
دیگر مواظب اشکهایم نمی شدم که از لابلای کلمات سرک نکشند!
یا بغضم را مهار نمی کردم که مبادا به داغ واژه هایم تلنگر بزند!
نمی دانم شاید بهتر بود نمی نوشتم!
امشب خیلی به یادت بودم! دارم مسخره حرف می زنم !
مگر اصلا یاد تو از من جدا می شود مگر اصلا نام تو از من غایب می شود
حرفها می زنم این روزها! بگذار به پای عاشقی!
"چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که این دریا چه موج خونفشان دارد"
مراقب خورشید من باش! شبت بخیر! خدانگهدارت!